👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆💧💧💧💧💧💧💧💧💧💧📓📕📓📕📓📕📓📕📓📕
من
و
پتروس فداکار
📓📕📓📕📓📕📓📕📓📕
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇💧💧💧💧💧💧💧💧💧💧
بامداد امروز با اضطراب از خواب پریدم!تمام اتاقم را آب گرفته بود!
فکر کردم لوله ترکیده!
اما وقتی از پنجره بیرون را نگاه کردم با منظره ی وحشتناکی مواجه شدم!
کل شهر زیر آب بود!
بخت با من یار بود که کلبه ام نوک یک تپه ی مشرف به شهر بود.
سالهاست ازشهر دورم و گویی این حاشیه نشینی آنقدرها هم بد نبود!
ناگهان به فکر پتروس افتادم.پتروس تنها دوست من بود ، و من هر بامداد برایش صبحانه میبردم و گپی صبحگاهی،با دو فنجان قهوه ی تلخ و گاهی یک قطره ای اشک روزمان را شب میکرد.سراسیمه و آشفته تکه نانی بیات و چای مانده از دیشب را برداشتم و راهی شدم...
هنوز پشت کفشم را نکشیده بودم که کسی درب را کوفت:
پتروسم، رفیق درب را باز کن!
من هاج و واج درب را باز کردم!؟!؟!؟!؟!
عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بود...
ضربان تند قلبم...
صورتی رنگ پریده ...
و چند علامت سوال و تعجب گرد سرم...
پتروس چرا انگشتش را از شکاف سد درآورد!؟
چرا شهر را غرق نمود؟
و چرا اینجاست؟
او به من قول داده بود تا نفس دارد نگاهبان سد باشد!!!
با این همه درب را باز کردم و سریع وارد شد!
گویی وجدانی آسوده داشت!لبی خندان و صورتی بشاش...
چند لحظه ای سکوت فضای محفل سرد و دونفره یمان را فرا گرفت...
تا بالاخره من سکوت را شکستم:
پتروس؟...
(اما انگار منتظر بود ...)
هیچی نگو!
روزی که جلوی آب را گرفتم هر لحظه منتظر بودم تا کسی فریادم را بشنود!
و بالاخره مردم صدایم را شنیدند و آمدند...
عده ای تشویقم کردند...
یک نفر هم آن وسط به من گفت احمق!(فکر کنم تو بودی!)
چند نفری هم به من افتخار کردند .
دسته ای از مردم نیز با من عکس یادگاری(سلفی)گرفتند!
شهردار شهر همانجا پای سد سخنرانی زیبا و تاثیرگذاری کرد،و کلید شهر را به گردنم آویختند!
اما کسی به فکر انگشت من نبود!
روزها گذشت تا این فداکاری من به حالت وظیفه درآمد!
اعتراض کردم و فریاد زدم:
آهای ملت من خسته شدم!اگر شکاف را مسدود نمی کنید ،اگر کسی جای مرا نمی گیرد ،لااقل صندلی ای برایم بیاورید تا بنشینم!
اما صدایی گفت:تو قهرمانی!چه کسی میتواند جای تورا بگیرد ؟!
و صدای دیگری ادامه داد:بله تو قهرمانی و ایستادگی صفت قهرمانان است!
و کسی هم گفت:اگر شکاف سد را بپوشانیم چه کسی قهرمان شهر ما باشد ای مردم!؟
روزهای طولانی آمد و رفت و کسی به فکر انگشت بیچاره ی من نبود!
شهردار شهر هم برای جلوگیری از ترک مسئولیت من وامانده ،نگهبانی مسلح را مسئول سد گمارده بود تا من فرار نکنم!
تو هم هر روز میامدی و نانهای کپک زده ات را با من شریک میشدی!
اما حتی تو هم به داد انگشت بیگناه من نرسیدی!
تا اینکه امروز صبح نگهبانم خواب بود و من گریختم...
نمیدانستم به پتروس چه بگویم؟
فنجان چای کهنه را به او دادم و به این اندیشیدم که،حق با اوست!
ملتی که با نادانی و با بی شرمی و وقاحت ،به فکر امنیت و جان خود نیستند و خادمانشان را یا به سخره گرفته ، ویا با بی تفاوتی نابود میکنند،مستحق هر بلایی میباشند!
قلبا برای قربانیان سیل افسوس خوردم اما گویی این مرگ را خود انتخاب کردند.
به پتروس نگریستم ،با لبخندی بر لب،روی تنها صندلی کلبه ام ،کنار شومینه آسوده به خوابی ابدی فرو رفت و از شدت خستگی مرد!
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆💧💧💧💧💧💧💧💧💧💧
@hesho_ir
درود جناب باوند گرامی...نوشته های شم بسیار عالی و پر از نکته های مفید حیاتی...دقیقنا مصداق وطن به خون خفته و خواب زده ی تشبیه شده که هرازگاهی نیاز به تلنگر بزرگی دارد..ایران در حال نابودی است عده ای فقط به حال مینگرند..ودر فکر نسلهای بعد که نسل قبل را ناسزا میگویند.نیستن.وازاینکه قدرتهای جهانی کمر بستن برای نابودی نااگاه و گمراهند...به امید روزی که همه در پهنه ی سرزمین ایران ما در صلح و ارامش باشن..وشما هم همان رزمنده سرباز پاک میهن ودلیر مردی.مایه افتخاری..غیرت و شرف و مردانگی در تو موج میزند..تو تنها نیستی.ما همه با هم وتو پیش قدم ماهستی...ایران زنده است تا وقتیکه دلیر مردانی همچون شما در آن ریشه دارید.من هنرمندی شما را ندارم.اگر نوشتار ضعیف بود.شما ببخش.اما از اعماق وجودم نوشتم.روح پدرت شاد...شما همان از نسل که آریا مهر پدر ایران بود.بدرستی..پاینده ایران.برافراشته باد پرچم سه رنگ شیر خورشید نشان ما..
پاسخ دادنحذفمن نه آنم روز جنگ بینی پشت من
من آنم گر در میان خاک و خون بینی سری...✌✌✌✌✌با تقدیم احترامات.جناب آریاسب باوند...برقرار و پاینده باشی...